عزیز دل مامان و باباعزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
همخونه شدن من وباباهمخونه شدن من وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات مامانی و مسافر تو راهیش

سلام عزیز دل مامان

سلام عزیز دلم چن روزه که هفته هفتمت شروع شده مامانی .حال مامان که خیلی بده .بخصوص صبحا و عصرا .کاش آخر این هفته بابایی وقتشو داشته باشه که بریم سونوگرافی.خیلی نگرانتم عزیز مامان .به خدا سپردمت. بووس ...
31 شهريور 1393

مامان نگران

سلام عزیز دل مامانی خدا رو شکر که تا الان سالمی .آخه امروز خیلی نگرانم کردی .راستش مامانی امروز خیلی درد داشت شبیه درد پری.خیلی نگران شدم .ترسیدم ازین که شاید میخوای نیومده بری .مامان هنوز صدای قلبتو نشنیده ها !قربونت برم به خدا دیگه کم غذا نیستم و سوار موتورم نمیشم .تو فقط سالم باش مامانی .بوس منتظرتم ...
25 شهريور 1393

تهوع صبحگاهی مامان

سلام عزیزم قربونت برم مامانی چن روزه صبح ها حالت تهوع نمی زاره درست حسابی صبحونه بخوره.ببخشید اگه یه وقت اذیت شدی. از خدا سلامتیتو میخوام عزیزم این دردا چیزی نیست فدای سرت .بوس
24 شهريور 1393

شب بخیر عزیزدل مامان

الان میگی مامان جان تو که الان بیدار شدی .چقد میخوابی؟ آرهعزیزم .مامانی این روزا زود خسته میشه .همش میخوابه .گاهی هم حالت تهوع داره .بعضی وقتام خیلی نگران وروجک تو دلش میشه .خدا کنه که سالم باشی  عزیزم .کاش زودتر هفته هشتم بشه تا برم سونو ببینم قلبت تشکیل شده وخیلی نگرانم باید مشاوره ژنتیکم برم . خدایا کمکم کن . ...
22 شهريور 1393

و اما قصه ی اومدنت

و اما قصه ی تو ... قصه ات از وقتی شروع شد که خونه ی مامان بزرگت بودم که موقع رفتن از تشنگی رفتم سراغ یخچالشون هیچی دیگه بطری رو برداشتم و تا جایی تو تونستم خوردم .بعدش یهویی یه بویی احساس کردم آره مامانی گلاب و خورده بودم. .دو روز بعدش خون دماغ شدم .بعدشم درست یک هفته ی کامل دل دردو معده دردو کمر درد پدرم و در آورد .تا اینکه بی بی چک گرفتم .یه روز از ترسو دلهره استفاده نکردم ولی صبح فرداش قبل از اینکه بابایی بیدار شه چک کردم که مثبت بود .نمی دونم شوک زده  بودم .خوشحال بودم .میخندیدم .دللهره داشتم .میترسیدم .خلاصه وروجک یه اوضاعی داشتم که نگو .یه دو ساعتی بغل باباییت یه ریز گریه کردم .باباتم داشت از خوشحالی میخندید و حرصمو در میاورد...
22 شهريور 1393

حس عجیب...

سلام عزیز دل مامان بعد دو هفته بالاخره به خودم جرات دادم که دربارت بنویسم .الان که دارم مینویسم هفته 6 بارداری ام... این روزا حس و حال عجیبی دارم .راستشو بخوای وروجک مامان زیادی ذوق زدم کردی.الهی مامان قربونت بره تو فقط سالم باش و با سلامتی به رشدت ادامه بده .فدات شه مامانی ,منو بابات منتظرتیم.
22 شهريور 1393
1